بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود

شاعر : خواجوي کرماني

بر سر آتش سوزنده بسي نتوان بودبي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود
زانکه هر لحظه گرفتار کسي نتوان بودمن نه آنم که بود با دگري پيوندم
با تو هر چند که بي دسترسي نتوان بودبا توام گر چه بگيسوي تو دستم نرسد
ليکن از شور شکر با مگسي نتوان بوديکدمم مرغ دل از خال تو خالي نبود
گر چه بي همنفسي خود نفسي نتوان بودتا بود يکنفس از همنفسي دور مباش
بي پر و بال اسير قفسي نتوان بوددر چنين وقت که مرغان همه در پروازند
که درين فصل کم از خار و خسي نتوان بودخيز خواجو سر آبي طلب و پاي گلي